...
سیاه پوشیده بود،به جنگل آمد... من هم استوار بودم و تنومند!
من راانتخاب کرد...
دستی به تنه و شاخه هایم کشید،
تبرش را در آورد و زدو زد... محکم و محکم تر
به خودم میبالیدم،دیگرنمیخواستم درخت باشم
آینده ی خوبی در انتظارم بود .
میتوانستم یک قایق باشم،شاید هم چیز بهتری....
درد ضربه هایش بیشتر می شد
و من هم به امید روزهای بهترتوجهی به آن نمیکردم
اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،
شاید او تنومند تر بود،شاید هم نه!
اما حداقل به نظر مردتبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت ،
شاید هم زود از من سیرشده بود .
و دیگر جلوه ی برایش نداشتم،
مرا رها کرد با زخم هایم ، واو را برد..
.
من نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه،
نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق و ...
خشک شدم....
میگویند این رسم شما انسانهاست،
قبل از آن که مطمئن شویدانتخاب میکنید و
وقتی باضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید
او را به حال خودش رهامیکنید !
انسان تا مطمئن نشدی تبر نزن !
تا مطمئن نشدی،احساس نریز...
دیگری زخمی می شود...
خشک می شود!