یه روز یه گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه ،
کشاورز دامپزشک میاره . دامپزشک میگه :
" اگه تا 3 روز گاو نتونه روى پاش وایسته گاو رو بکشید "
گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه :
" بلند شو بلند شو " گاو هیچ حرکتی نمیکنه ...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه :
" بلند شو بلند شو رو پات بایست " بازگاو هر کاری میکنه نمیتونه رو پاش وایسته .
روز سوم دوباره گوسفند میره میگه :
" سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی "
گاو با هزار زور پا میشه .. صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده
از خوشحالی بر میگرده میگه : گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم ...
گوسفند رو قربونی کنید ...
" نتیجه اخلاقی : خودتونو نخود هر آشی نکنید ! نتیجه : به هیچ گاوى کمک نکنید !!!!!!!
میگن برای گفتن حرف دل دنبال یه فرصت باش
چه فرصتی بهتر از میلاد مولای عشق برای
مرد زندگی
که شاید زیاد عاشقانه نباشه
اهل
شمع
گل
کافی شاب
جای دنج گوشه رستوران روباز
ولی
تمام حواسش بهت هست
مردی که تو مشکلات تمام سعیش و میکنه تو کمترین آسیب و ببینی
مردی که شاید خودش حوصله کتاب خوندن نداشته باشه
ولی
همیشه در باره کتابی که خوندی
باهاش حرف میزنی با علاقه گوش میده وبحث میکنه
مردی که بی هوا ازت میخواد برای مادرش حلوا بپزنی و خیرات کنی
تو میدونی دلش برای مادرش تنگ شده
* اینجور مواقع میفهمی دوست داشتن به گفتن نیست به عمل کردنه *
طوبی
چشم یعقوب مسیل نیل است
کودکی در بغل راحیل است
می توان خواند ز پیشانی طفل
چون مسیحا نفس انجیل است
آیه ها می چکد از لعل لبش
گریه اش لحن خوش ترتیل است
بال فطرس شده گهواره ی او
سایه بانش پر جبرائیل است
علوی زاده ای از نسل خلیل
این پسر کنیه اش اسماعیل است
خنده اش روح غزل های بهار
خنده اش شعر پر از تمثیل است
عرشیان سر خوش آهنگ و طرب
تار و دف در کف اسرافیل است
ریسه آویخته از عرش به فرش
این هنرمندی میکائیل است
مات و مبهوت ملائک دیدند
خنده ای بر لب عزرائیل است
رونقی داده به بازار شعف
حجره ی غصه و غم تعطیل است
صدقه می دهد امشب آقا
دست هر حور و ملک زنبیل است
چه صف طول و درازی دارند!
آخرین کس ته صف هابیل است
هاتفی گفت به ارباب بهشت
پسرت مایه ی فخر ایل است
وقت کوچ است، برو قافله دار
نفرات سفرت تکمیل است