پيام
+
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حاليکه پاهاي برهنهاش را روي برف جابهجا ميکرد تا شايد سرماي برفهاي کف پيادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه ميکرد.
در نگاهش چيزي موج ميزد، انگاري که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب ميکرد، انگاري با چشمهاش آرزو ميکرد.

زينب سادات ^_^
93/1/20
طوبي سادات
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقيقه بعد، در حاليکه يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
خانم گفت: «آهاي، آقا پسر!»
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق ميزد وقتي آن خانم، کفشها را به او داد.
طوبي سادات
پسرک با چشمهاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد: «شما خدا هستيد؟»
خانم گفت: «نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!»
پسر گفت: «آها، ميدانستم که با خدا نسبتي داريد!»
خيال من
@};-
طوبي سادات
خيال من
@};-