شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي. پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد. در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد. خانم گفت: «آهاي، آقا پسر!» پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.
پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد: «شما خدا هستيد؟» خانم گفت: «نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!» پسر گفت: «آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!»
خيال من
@};-
خيال من @};-
فهرست کاربرانی که پیام های آن ها توسط دبیران مجله پارسی یار در ماه اخیر منتخب شده است.
برگزیدگان مجله خرداد ماه
vertical_align_top